مرد داستانهای شب
خسته از راه می رسید
از در قدیمی چوبی
پشت خم به خانه وارد شد
دستهایش هنوز در جیب است
سوز سرما ز چهره اش پیدا
حال او را از او پرسیدم
لحظه ای چند به من نگریست
و بعد به ساعت دیوار
و چند صفحه از تقویم...
گفت از روز تولدم به امروز
هفتاد و سه سال است
یک عمر گذشت و این پیر
دنبال سراب است
هرگز نشد از مال جهان سیر
هر دم سر یک مشکل خود گیر
خورد از قدر و قضای بد تیر
یک روز که آمد به خودش دیر
اما چه توان کند مگر پیر؟
مرد به من درس داد
ترس از آن درس داد
دیگر اما سکوت حاکم شد
مرد در آرزوهای خود گم شد
و من همیشه او را به یاد خواهم داشت
مرد آرزوهای سبز
مرد داستانهای شب...
( محمد جراسمی )
تن سرخ برادر را کنارش
گرسنه گرگ ترس اورده می خورد
روستایی
به قلم استاد ایرج جنتی عطایی