دل و قلب
سالهاییست که همسایه هم می باشند
دیرگاهیست که عشق ، مستاجر قلبم شده بیرون نرود
و به دیوار دلم کوبد شب که چرا در خوابی
آه آری سالهاییست دلم بیدار است
و چراغ قلبم ،
گویی از سوزش عشق ابدی رخشان است
اینک اندر دل شب
من در اندیشه که خورشید چرا در خواب است
محمد جراسمی
مرو از نزد من ای دوست که من تنهایم
مگذارم تنها ، با شب و غم هایم
مرو از این دل سرما زده و یخ بسته
که بدون تو سیاه است همی فردایم
تو بمان تا که ببینی که چگونه با تو
رو به گرمی می رود این برف و هم سرمایم
تو بمان تا که ببینی می شود یک یک باز
قفل های سرنوشت و همه درهایم
با تو من در اوج می پروازم و چون یک عقاب
می گشایم بر فراز زندگی پر هایم
بی تو من یک قطره تنها نبودم بیشتر
با تو من اما شبیه پهنه دریایم
اینقدر از تو نوشتم تو فقط خندیدی
خشک و جامد شد ز شعر و ساز من لبهایم
من نمودم باوری از انس با این انزوا
که ندارم همدلی و تا ابد تنهایم
محمد جراسمی ( نویسنده )
دریا، - صبور وسنگین -
می خواند و می نوشت
- "... من خواب نیستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نیستم !
روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم
روشن شود که آتشم و آب نیستم !"